کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دنیای معترضان

مژده مواجی – آلمان

قُل‌قُل‌قُل‌قُل‌قُل. بوووووق بوووووق بوووووق بوووووق. قُل‌قُل‌قُل‌قُل‌قُل. بوووووق بوووووق بوووووق بوووووق.

تا ساعت شش صبح آب کتری برقی به جوش آمد، صدای بوق ممتد تراکتورها از خیابان‌های دور بلند شد. این‌بار برخلاف هفته‌های قبل، کلۀ صبح کشاورزان با تراکتورهایشان به خیابان آمدند تا صدای خشم اعتراضشان را شروع کنند. شاید فکر کرده بودند در سکوت صبحگاهی صدایشان بیشتر شنیده می‌شود. 

اعتراض‌ها مرا به یاد زمانی انداخت که فرزند اولم در بیمارستان به دنیا آمد. پرستار گفت: «هر وقت نوزاد گشنه بود یا مشکل دیگری داشت، خودش با فریادش خبر می‌دهد.»

از پنجرۀ آشپزخانه به بیرون نگاه کردم. در تاریکی گرگ‌ومیش، چراغ تعدادی کمی از خانه‌ها روشن بود. سروصدا بیدارشان نکرده بود.

توی آلمان در حالت عادی کسی بوق نمی‌زند. بوق نشانۀ اعتراض و دشنام است. در ایران اما بوق ممتد برای اعتراض یا شادی است. هرچند آنجا بوق زبانِ روزمرۀ خودروهاست؛ سلام، خداحافظ، کجا می‌ری؟، بیا سوار شو، برو گم‌شو، لعنتی، بزن بریم!

آبِ جوش را در قوری ریختم تا چای دم بکشد. بوووووق بوووووق بوووووق بوووووق. چای ریختم و تا از داغی بیفتد، لقمۀ پنیر، گردو و نان را به دهان گذاشتم. بوووووق بوووووق.

به طرف ایستگاه مترو که راه افتادم، تراکتورها دورتر شده بودند و صدای بوقشان به‌طور مبهم شنیده می‌شد. سوار مترو شدم و در گرمایِ مطبوع داخلِ آن جایی برای نشستن پیدا کردم. در این ساعت زود صبحگاهی اغلب افراد شاغل به سر کار می‌روند. خیلی‌ها سرشان توی گوشی‌شان بود. بقیه هم به‌ندرت صدایی ازشان بیرون می‌آمد و مثل من این‌وآن‌ور را نگاه می‌کردند. نگاهی به مانیتور مترو انداختم که بدون صدا خبرها و آگهی‌ها را اعلام می‌کرد. آگهی استخدام، اعلامِ اعتصاب مکرر مترو، اتوبوس‌ها و شرکت هواپیمایی لوفت‌هانزا.

یاد سیمونه افتادم که در جمعه‌بازار نان و کیک می‌فروشد و از او تخم‌مرغ مرغداری‌اش و گردوی مزرعه‌اش را می‌گیرم. سیمونه پُکی به سیگار زد و ‌گفت: «صدای تمام کشاورزان اروپا بلند شده. بعد از جنگ در اوکراین بازار خیلی کساد شده. دولت سوبسیدهایمان را قطع کرده و سوخت گران شده.»

سیگارکشیدنش که تمام شد، سرش را به طرفم آورد و یواش گفت: «محصولات اوکراین جای محصولات ما را گرفته.» و درِ ماشین سیار نانوایی‌اش را باز کرد که با همکارش به فروش ادامه دهد.

از کار که برمی‌گشتم، قطار پر بود و از سکوت صبحگاهی خبری نبود. در ایستگاه مرکزی شهر پیاده شدم. در انبوه جمعیت از ایستگاه خارج شدم. چند قدمی که رفتم، گروهی بی‌صدا با لباس‌های سرتاپا سفید که فقط صورتشان پیدا بود، به‌فاصلۀ منظم ایستاده بودند و هر کدام پلاکاردی در دست داشتند. روی همۀ آن‌ها درشت نوشته شده بود: آزادی. تنها یکی از آن‌ها که سرتاپا نارنجی پوشیده بود، روی پلاکاردش نوشته بود: جولیان آسانژ.

مردم اکثراً از کنارشان رد می‌شدند و به راه خود ادامه می‌دادند. طی روزهای اخیر زیاد این گروه را در شهر دیده‌ بودم. لحظه‌ای ایستادم و به گروه بی‌صدای معترض خیره شدم. دو نفر پشت سرم حرف می‌زدند.

– چند هفتۀ دیگر جلسۀ دادرسی آسانژِ ژورنالیست در لندن است.
– توی زندان به‌خاطر افشای جنایات جنگی پوسید.

از آنجا دور شدم. نگاهی به موبایلم انداختم؛ صفحه‌های فارسی هم پر از درد و اعتراض بود.

ارسال دیدگاه